مهسا ساداتمهسا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

مهسا سادات نازپري

فرشته كوچولو

  چند روزيه كه مهسا وقتي از سينه خيز رفتن خسته ميشه دستش رو مي ذاره زير لپش و  استراحت مي كنه     يه وقتايي هم  دنبال بهونه مي گرده و  با حالت ملتمسانه اي نق مي زنه و الكي گريه مي كنه تا دلمون رو بسوزونه خلاصه اينكه مهساسادات علاوه بر اينكه شاد و خندونه  با سياست هم هست جمعه 90/12/12  هفت ماه تمام                                           چند تا ژس...
11 ارديبهشت 1391

جشن هفت ماهگي

  اینم کیک و شمع و کلاه و مهسا در جشن هفت ماهگی     بابا جون دستام رو گرفتی تا به کیک دست نزنم ؟ هنوز نمی تونم کیک بخورم حالا که  هفت ماهم تموم شده   اینم من و یکی از عروسکام  که هنوز براش اسم انتخاب نکردم . به نظرتون اسمش چی باشه؟ جمعه 90/12/12  هفت ماه تمام ادامه عكس ها...   دست بابایم درد نکنه که با این همه مشغله کاری ماهگردم رو یادش نرفت و  بازم واسم کیک گرفت     ...
11 ارديبهشت 1391

الوووو 1

  وقتی تلفن رو در گوش مهساسادات می ذاریم فقط می خنده و گوش میده    الان هم مامانیش داره باهاش حرف می زنه و اون به حرفاش گوش می کنه   انگار مامانیش بهش قول یه چیزایی رو  داده این از قیافه رضایتمندش معلومه مگه نه؟     اینم یه عکس با لبخند ملیح از مهسا دوشنبه  90/12/1  شش ماه و 19 روز ادامه عكس ها...   ...
10 ارديبهشت 1391

جونم فدات علي اصغر

اولين جمعه ماه محرم روز گراميداشت حضرت علي اصغر ، با بابايم و مامايم و دانيال و خاله مهديه رفتيم مصلي تهران . مامايم برايم با پارچه اي كه از كربلا برام رسيده بود لباس و روسري دوخته بود. البته درسته كه آخر مراسم رسيديم اما نذر و نيتي بود كه بايد ادا مي شد.   ازه سربند يازهرام رو هم مامان بزرگم از كربلا برام آورده بود خلاصه اون روز كربلايي كربلايي بودم . فقط لباي تشنه علي اصغر رو كم داشتم و خيلي چيزاي ديگه ... جمعه 90/9/11  سه ماه و 29 روز  ...
10 ارديبهشت 1391

اولين تاسوعاي مهساسادات

  السلام عليك يا ابالفضل العباس   دو روزه كه چهار ماه مهساسادات تموم شده . اين ماه براي مهساسادات جشن ماهگرد نگرفتيم چون ماه محرم بود . روز تاسوعا با بابايم و مامايم تهران بوديم اما فقط عمه مرضيه و عمه مهديه و نرگس جون اونجا بودن . همه رفته بودن اصفهان .       صبح روز تاسوعا بابايم و مامايم منو با كالسكه بردن خيابون ستارخان و من مثل هميشه آروم و ساكت فقط اطرافم رو نگاه مي كردم و مامايم و بابايم بازهم ازم راضي بودن. تو راه برگشت هم بابايم و مامايم توي صف وايستادن تا غذاي نذري بگيرن. باز هم يادشون رفت كه منو سهيم كنن. انگار نه انگار كه منم توي صف وايستاده بودم... &nbs...
10 ارديبهشت 1391

قام قامممممم

اولين گردش در قزوين با كالسكه وقتي يكي يكدونه 50 روزش بود براي اولين بار با " مامايم و بابايم"  يه گشتي تو خيابون دانشگاه قزوين و پارك الغديرش زد.  تازه توي شهربازيش هم رفتن  اما " مامايم و بابايم " اجازه ندادن هيچ وسيله بازي سوار شه آخه خطرناكككككككككهههه...     خانومي بود واسه خودش و اصلا نه گريه كرد و نه ناآرومي   جمعه 90/1/7  يك ماه و 20 روز ...
10 ارديبهشت 1391

وحشت

عكس گرفتن از مهساسادات همراه با فلش يكي از تفريحات من و بابايم بود . البته مهسا سادات نمي ترسيد فقط تعجب مي كرد و لحظه روشن شدن فلاش دوربين ژست وحشت مي گرفت. شنبه  90/9/12  چهار ماه تمام ...
10 ارديبهشت 1391

براي عمه جونم كه هنوز نديدمش

سلام عمه عزيزم ، مامان چشم عسلي ، ببخشيد كه مامايم تنبله ، همش ميگه من نميذارم پاي كامپيوتر بشينه اما درست نيست خودش تنبلي مي كنه من از جانب اون ازتون معذرت خواهي مي كنم.   خوش اومديد ، قدم رنجه فرموديد ، بفرماييد       تو رو خدا تعارف نكن عمه جون بفرما ، راستي چرا زهرا جونو نياوردي     اينم اتاقم خوش اومديد       اينم تخت و كمدم       اينم ديوار اينور اتاقم       اينم ديوار اونوري     اينم پنجره اتاقم   بازم بيا عمه جون خوشح...
10 ارديبهشت 1391

تولد سارا جان

باز هم براي عمه جونم : پريشب با مامايم و بابايم رفته بوديم تولد سارا (دخترعموم) اون 6 سالش تموم شد . خوش به حالش ديگه بزرگ شده . خودش شمعش رو فوت كرد . منم باهاش عكس انداختم...       اينم كيك و شمع سارا    واي چقدر هم پز ميده يكشنبه 90/11/16  شش ماه و 4 روز ...
10 ارديبهشت 1391

اولين عاشوراي مهساسادات- در آغوش شير

  السلام عليك يا اباعبدلله   صبح روز عاشورا وقتي همه خواب بودن مامايم و عمه مرضيه و نرگس جون رفتن حليم نذري گرفتن. باز هم من حتي يه قاشق كوچيك هم از اون حليم سهمي نداشتم شايد به خاطر اين بود كه باهاشون نرفته بودم.   طرفاي ظهر بود كه همگي سوار ماشين شديم و رفتيم بيمارستان شماره 2 محله قديمي بابايم.باز من سوار كالسكه و بقيه پياده . گاهي مي خوابيدم و گاهي بيدار مي شدم . اما اصلا صداي طبل و دهل هاي اطرافم منو بيدار نمي كرد. خلاصه اينكه باز هم با آرامشم ،خودمو تو دل مامايم و بابايم بيشتر جاكردم.     يه هو نمي دونم چي شد كه خودمو تو بغل يه شير ديدم. سعي كردم خونسردي خودمو حفظ كنم و گريه ...
10 ارديبهشت 1391